جدول جو
جدول جو

معنی بی خردی - جستجوی لغت در جدول جو

بی خردی
بی عقلی، کودنی
تصویری از بی خردی
تصویر بی خردی
فرهنگ فارسی عمید
بی خردی
ناآگاهی، جهالت، جهل، نادانی
متضاد: خردمندی، فرزانگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی خودی
تصویر بی خودی
بی هوشی، بی حالی، آشفتگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
بی رنجی، بی حسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی خرد
تصویر بی خرد
احمق، کودن، کم خرد، ابله، کم عقل، گول، غمر، کانا، لاده، خام ریش، ریش کاو، بی عقل، فغاک، انوک، سبک رای، خل، تپنکوز، گردنگل، بدخرد، شیشه گردن، خرطبع، چل، تاریک مغز، دبنگ، دنگل، دنگ، کاغه، کهسله، کردنگ، غتفره
فرهنگ فارسی عمید
(خِ رَ)
سفاهت. سفه. (زمخشری). غبینه. (منتهی الارب). بی عقلی:
دشمنی کردن با مرد چنان بیخردی است
خرد دشمن او در سخن مضمر اوست.
فرخی.
منگر سوی گروهی که چو مستان از خلق
پرده بر خویشتن از بیخردی می بدرند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ /دِ)
در شواهد ذیل معنی بی ادبی، گستاخی میدهد اما در فرهنگهای موجود یافت نشد:
هیچ دانی چگونه خواهم خواست
عیب بی خردگی و مستی خویش.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 415).
ورنه فردا دست ما و دامنت
کای مسلمانان از این کافر نفیر
انوری بی خردگیها می کند
تو بزرگی کن از او خرده مگیر.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 161).
از سرگستاخی رفت این سخن با آن بزرگ
تا بدین بی خردگی معذور دارد والسلام.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 215).
دشمن از گوهرتیغش چو پر مگس است
عنکبوت آسا پیرامن خود پرده تن است.
ور نشیند پس آن پرده نه بی خردگیست
که زن است او و زنان را پس پرده وطن است.
مجیرالدین بیلقانی (دیوان ص 30).
ارش آن جنایت را ملتزم شوم و غرامت این بیخردگی بدهم. (ترجمه تاریخ یمینی).
گندم سخت از جگر افسردگی است
خردی او مایه بیخردگی است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
صریح. روشن. بی مجامله. بی پرده:
بی خرده، راست خواهی گرچه خوشت نیاید
بدخوی خوب رویی بیگانه آشنایی.
انوری.
یا مکن با من درشتی ور کنی
نرم شو چون گویمت بی خرده ای.
اثیرالدین اخسیکتی (از راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی خرد
تصویر بی خرد
بی عقل، نابخرد، بی ادراک، بی فکر، بی اندیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیخردی
تصویر بیخردی
بیعقلی کودنی مقابل با خردی خردمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی خرد
تصویر بی خرد
بی شعور
فرهنگ واژه فارسی سره
بی هوشی، جذبه
متضاد: هوشیاری، هشیاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی شعور، بی عقل، بی فراست، تهی مغز، کم خرد، مجنون، نادان، نافرزانه، نفهم
متضاد: بخرد، خردمند، فرزانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
عدم الألم
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
Painlessness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
absence de douleur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
безболезненность
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
Schmerzlosigkeit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
безболісність
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
bezbolesność
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
无痛
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
ausência de dor
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
assenza di dolore
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
بے دردی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
pijnloosheid
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
ব্যাথাহীনতা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
bila maumivu
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
ağrısızlık
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
고통 없음
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
痛みのなさ
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
הַעֲדָר כְּאֵב
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
ausencia de dolor
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
tanpa rasa sakit
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
การไม่มีความเจ็บปวด
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بی دردی
تصویر بی دردی
बिना दर्द
دیکشنری فارسی به هندی